loading...
فار30 بلاگ | Far30Blog.Ir
حمید بازدید : 274 جمعه 07 مهر 1391 نظرات (0)
داستان آموزنده “شمس و مولانا”

می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟!
شمس پاسخ داد:بلی.
مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
- پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.

تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد
مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
حمید بازدید : 254 جمعه 07 مهر 1391 نظرات (0)
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , ۳نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود .

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیرزن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد .

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه .... بقیه داستان در ادامه مطلب 
حمید بازدید : 311 دوشنبه 03 مهر 1391 نظرات (0)
داستان جالب (حرف درست)
یک خانم و همسر میلیونرش از برج نیمه سازشان بازدید می کردند که یک کارگر آن زن را دید و فریاد زد: “مرا به یاد میاوری؟ من و تو در دوران دبیرستان با هم دوست صمیمی بودیم .”
در راه بازگشت به خانه شوهر به طعنه با همسرش گفت: ” شانس آوردی که با من ازدواج کردی وگرنه الآن زن یک عمله و کارگر شده بودی.”
همسر پاسخ داد: ” بر عکس، تو باید قدر ازدواج با من را بدانی. وگرنه الآن او میلیونر بود ، نه تو.”
نتیجه:
یک ضرب المثل چینی می گوید: ” یک حرف می تواند ملتی را خوشبخت یا نابود کند”.
بسیاری از روابط به دلیل حرف های نابجا گسسته می شوند. وقتی یک زوج خیلی صمیمی می شوند دیگر ادب و احترام را فراموش می کنند. ما بدون توجه به اینکه ممکن است حرفی که می زنیم طرف را برنجاند هرچه می خواهیم می گوئیم.
در اکثر مواقع چنین بگو مگوهایی تخم یک رابطه بد را می کارد. مثل یک تخم مرغ شکسته، که دیگر نمی توانید آن را به شکل اول در بیاورید.
داستان پند آموز (صبور باش)
مردی از خانه بیرون آمد تا نگاهی به خودرو نوی خود بیندازد که ناگهان با چشمانی حیرت زده پسر بچه سه ساله خود را دید که شاد و شنگول با ضربات چکش در حال نابود کردن رنگ براق خودرو است. مرد بطرف پسرش دوید، او را از ماشین دور کرد، و با عصبانیت و برای تنبیه، با چکش بر روی دست های پسر بچه زد.
وقتی خشم پدر فرو نشست با عجله فرزندش را به بیمارستان رساند.
هرچند که پزشکان نهایت سعی خود را کردند تا استخوان های له شده را نجات دهند اما مجبور شدند انگشتان له شده دست کودک را قطع کنند. وقتی که کودک به هوش آمد و دستهای باند پیچی شده اش را دید با حالتی مظلوم پرسید: ” پدر انگشتان من کی خوب میشه ؟”
پدر همان روز خودکشی کرد.
نتیجه:
اکر کسی پای شما را لگد کرد و یا به شما تنه زد، قبل از هرگونه عکس العمل و یا مقابله به مثل، این داستان را به یاد آورید. قبل از آنکه صبر خود را از دست بدهید کمی فکر کنید. وانت را می شود تعمیر کرد اما انگشتان شکسته و احساس آزرده را نمی توان
حمید بازدید : 297 دوشنبه 03 مهر 1391 نظرات (0)
داستان کوتاه (همسر ایدآل)
شخصی به یکی از موسسات همسریابی مراجعه کرد و گفت: “من به دنبال یک همسر می گردم. لطفاً به من کمک کنید تا همسر مناسبی پیدا کنم. ”
مسئول مربوطه پرسید لطفاً خواسته های خودتان را بگوئید
- “خوشگل، مودب، شوخ طبع، اهل ورزش، با معلومات، خوب آواز بخواند، در تمام ساعاتی از روز که در خانه هستم و بیرون نرفتم بتواند من را سرگرم کند، وقتی به همدم احتیاج دارم برای من داستان های جالبی تعریف کند و هر وقت که خواستم استراحت کنم ساکت باشد.
مسئول موسسه با دقت به حرف های او گوش کرد و در پاسخ گفت فهمیدم. شما به تلویزیون احتیاج دارید.
نتیجه:
مثلی هست که می گوید زوج بی نقص از یک زن کور و یک مرد کر درست شده است، زیرا زن کور نمی تواند خطاهای شوهر را ببیند و مرد کر قادر به شنیدن غرغرهای زن نیست. بسیاری از زوج ها در مراحل اول آشنائی کور و کر هستند و رویای یک رابطه بی نقص را می بینند. بدبختانه، وقتی هیجان های اولیه فرو می نشیند، بیدار می شوند و متوجه می شوند که ازدواج به معنی بستری از گل های رُز نیست و آن زمان کابوس آغاز می شود.
داستان آموزنده (برداشت شخصی)
زن و شوهری یک خر از بازار خریدند. در راه برگشت به خانه یک پسر بچه گفت :” چقدر احمقند. چرا هیچکدام سوار خر نشده اند؟”
آندو وقتی این حرف را شنیدند زن سوار بر خر شد و مرد در کنار آنها براه افتاد. کمی بعد پیرمردی آنها را دید و گفت: “مرد رئیس خانواده است. چطور زن می تواند در حالی که شوهرش پیاده راه می رود سوار خر شود؟”
زن با شنیدن این حرف فوراً از خر پیاده شد و جای خود را به شوهرش داد. لحظاتی بعد با پیرزنی مواجه شدند. پیر زن گفت: ” عجب مرد بی معرفتی، خودش سوار خر می شود و زنش پیاده راه می رود.”
مرد با شنیدن این حرف به زنش گفت که او هم سوار خر شود.
بعد به مرد جوانی برخوردند. او گفت :” خر بیچاره، چطور می توانی وزن این دو را تحمل کنی. چقدر به تو ظلم می کنند! ”
زن و شوهر با شنیدن این حرف از خر پیاده شدند و خر را به دوش گرفتند.
ظاهراً راه دیگری باقی نمانده بود.
وقتی به پل باریکی رسیدند، خر ترسید و شروع به جفتک زدن کرد. آنها تعادلشان را از دست دادند و به رودخانه سقوط کردند.
نتیجه:
تک تک مردم برداشت های مختلف دارند. گوشتی که یکنفر با لذت می خورد برای دیگری زهر است.
هیچوقت ممکن نیست که همه شما را بستایند، و یا لعنت کنند.
هیچگاه نه در گذشته، نه در حال و نه در آینده چنین اتفاقی نخواهد افتاد.
بنابراین، اگر وجدان راحتی دارید از حرف دیگران دلخور نشوید.
حمید بازدید : 244 دوشنبه 03 مهر 1391 نظرات (0)

داستان کوتاه (اعتماد)

تلفن زنگ زد و خانم تلفنچی گوشی را برداشت و گفت : “واحد خدمات عمومی، بفرمائید.”

شخصی که تلفن کرده بود ساکت باقی ماند. خانم تلفنچی دوباره گفت : “واحد خدمات عمومی، بفرمائید.” اما جوابی نیامد و وقتی می خواست گوشی را بگذارد صدای زنی را شنید که گفت : “آه، پس آنجا واحد خدمات عمومی است. معذرت می خواهم، من این شماره را در جیب شوهرم پیدا کردم اما نمی دانستم مال چه کسی است”

فکرش را بکنید که اگر تلفنچی بجای گفتن “واحد خدمات عمومی” گفته بود “الو” چه اتفاقی می افتاد!

نتیجه:

در هر رابطه ای اعتماد بسیار با اهمیت است. وقتی اعتماد از بین برود رابطه به پایان خواهد رسید . فقدان اعتماد به سوء ظن می انجامد، سوء ظن باعث خشم و عصبانیت میشود ، خشم باعث دشمنی می شود و این دشمنی منجر به جدائی.


داستان کوتاه (کسی را با انگشت نشانه نگیرید)

مردی به پدر همسرش گفت دیگران شما را بخاطر زندگی زناشوئی موفقی که دارید تحسین می کنند، ممکن است راز این موفقیت را به من بگوئید؟

پدر با لبخند پاسخ داد: هرگز همسرت را بخاطر کوتاهی هایش یا اشتباهی که کرده مورد انتقاد قرار نده.

همواره این فکر را در یاد داشته باش که او بخاطر کوتاهی ها و نقاط ضعفی که دارد نتوانسته شوهری بهتر از تو پیدا کند.

نتیجه:

همه ما انتظار داریم که دوستمان بدارند و به ما احترام بگذارند. بسیاری از مردم می ترسند وجهه خود را از دست بدهند. بطور کلی، وقتی شخصی مرتکب اشتباهی می شود به دنبال کسی می گردد تا تقصیر را به گردن او بیندازد. این آغاز نبرد است. ما باید همیشه به یاد داشته باشیم که وقتی انگشتمان را بطرف کسی نشانه می رویم چهار انگشت دیگر، خود ما را نشانه گرفته اند.

اگر ما دیگران را ببخشیم، دیگران هم از خطای ما چشم پوشی می کنند.

حمید بازدید : 443 پنجشنبه 31 فروردین 1391 نظرات (0)

تا نقش تو در دیده ما خانه نشین شد
هرجا که نشستیم چو فردوس برین شد
"مولوی"


داستان جالب "زندگی بی دوست جان فرسودن است"


مردی برای اصلاح سر و صورت به آرایشگاه رفت در حین کار گفتگوی جالبی در مورد خدا بین آنها صورت گرفت. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد!

مشتری پرسید: چرا؟

آرایشگر گفت: کافی است به خیابان بروی و ببینی. مگر می شود با وجود خدایی مهربان این همه مریضی و درد و رنج وجود داشته باشد؟

مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد........


ادامه داستان "زندگی بی دوست جان فرسودن است" در ادامه مطلب ..

حمید بازدید : 795 پنجشنبه 31 فروردین 1391 نظرات (0)

ساعتی میزان آنی، ساعتی موزون این / بعد از این میزان خودشو تاشوی موزن خویش. "مولوی"

اگر قورباغه بخواهد که مانند فیل دیده شود می ترکد. "اندیشه های مدیریت"


داستان آموزنده "خودت باش"

روزی، سنگ تراشی که از خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال او غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد مانند بازرگان باشد.


در یک لحظه او تبدیل به بازرگانی با جا و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است. تا اینکه یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، مرد دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند، حتی بازرگانان، با خود فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!


در همان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد، در حالی که روی تخت روانی نشسته بود و مردم همه به او تعظیم می کردند، احساس کرد که نور خورشید او را میآزارد، با خود فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.


ادامه داستان "خودت باش" در ادامه مطلب ..


حمید بازدید : 397 پنجشنبه 31 فروردین 1391 نظرات (0)

ترا قدر اگر کس نداند چه غم / شب قدر را نمی دانند هم "سعدی"

چه کس بهتر از تو می تواند "خودت" باشد. "فرانک گبلین"


داستان جدید "جهنم یعنی خودتان نباشید"

روزی روزگاری مدیری بود که طی یک بحران اقتصادی کار خود را از دست داده بود.
او غمگین و افسرده در پارکی بی هدف قدم می زد که نیمکتی خالی تو جهش را جلب کرد و روی آن نشست. چند لحظه بعد، مرد دیگری پرسه زنان نزدیک شد. او نیز که به شدت درهم و ناراحت به نظر می رسید، در انتهای دیگر نیمکت جا خوش کرد.
بعد از مدت دو ساعت که آن دو همچنان در سکوت نشسته بودند، مرد اول لب به سخن گشود: "من تا همین چند وقت پیش مدیر بودم و برای خودم دفتر کاری داشتم، ولی در کارم خیلی بریز و بپاش کردم و حالا هم دیگر بی کارم."
مرد دوم گفت: "من صاحب سیرک هستم. بزرگترین جذابیت سیرک من به خاطر یک بوزینه بود. آن بوزینه هم هفته پیش مُرد و الان هیچ تماشاچی ندارم. فکر می کنم اگر بوزینه دیگری دست و پا نکنم باید این کار را ببوسم و کنار بگذارم."
مرد اول گفت: "شما یک بوزینه لازم دارید و من هم در به در دنبال کار هستم. چطور است من لباسی به شکل بوزینه بپوشم و ادای آن را در بیاورم؟ می توانم دوباره برایتان مشتری جلب کنم و همه را سر کیف بیاورم."


مابقی داستان "جهنم یعنی خودتان نباشید" در ادامه مطلب ..

حمید بازدید : 539 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

روزی عقرب می خواست عرض رودخانه را بپیماید، ناگهان چشمش به قورباغه ای افتاد گفت: آقای قورباغه! من عقرب هستم و باید از رودخانه رد شوم تا در آن سوی آب به خانواده ام برسم. اجازه می دهی پشتت سوار بشوم؟

قورباغه نگاهی کرد و گفت: گمان نمیکنم. او گفت: چطور؟ قورباغه گفت: تو عقرب هستی و عقرب قورباغه را نیش می زند. اگر وسط راه مرا نیش بزنی و هلاکم کنی چه؟

عقرب نگاهی به او انداخت و گفت: آقای قورباغه کمی از مغزت استفاده کن، اگر تو را نیش بزنم و بکشم، خودم هم غرق خواهم شد و من قصد مردن ندارم. قورباغه کمی گیج شد و قبول کرد! پس اجازه داد عقرب به پشتش بپرد و شروع به طی کردن عرض رودخانه نمود.


مابقی داستان عقرب و قورباغه در ادامه مطلب ..


حمید بازدید : 374 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (1)
دو مرد که به شدت بیمار بودند در یک بیمارستان بستری شدند، یکی از آنها اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر به مدت یک ساعت روی تخت بنشیند تا به خشک شدن مایعات درون ریه ‏هایش کمک شود.

تخت او کنار پنجره اتاق بود. مرد دیگر مجبور بود تمام وقت خود را درازکش روی تخت بخوابد. آنها راجع به همسر و خانواده شان، خانه، شغل، دوران سربازی و جاهایی که به هنگام مرخصی می رفتند صحبت می کردند.

هر روز بعد از ظهر، هنگامی که مرد کنار پنجره فرصت نشستن می یافت، شروع به توصیف همه آن چیزهایی که می توانست بیرون از پنجره ببیند، برای هم اتاقی اش می کرد. مرد دیگر در آن یک ساعته که دنیا برایش توصیف می شد، با رنگ، بو، طراوت و پویایی دنیای بیرون، جانی دوباره می گرفت. پنجره به پارکی با دریاچه ای زیبا مشرف بود. اردک ها و قوها روی آب بازی می کردند و کودکان به بازی با قایق های کاغذی اشان مشغول بودند. عاشقان جوان دست در دست هم در میان گل های رنگارنگ قدم می زدند.

درختان کهنسال و با شکوه، آرایش خاصی به این منظره داده بودند و در دوردست ها منظره ای بدیع از آسمان شهر پیدا بود.

مشاهده بقیه داستان در ادامه مطلب ..

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 390
  • کل نظرات : 52
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 20
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 72
  • بازدید امروز : 19
  • باردید دیروز : 537
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 957
  • بازدید ماه : 556
  • بازدید سال : 47,286
  • بازدید کلی : 796,667